محل تبلیغات شما



دانی که چه سودا و سرست ایشان را گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست که به شمشیر میسر نشود سلطان را طلب منصب فانی نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را چشم همت نه به دنیا که به عقبی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را اختیار آنست کو قسمت کند درویش را آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را خویشتن را
ثنا و حمد بی‌پایان خدا را که صنعش در وجود آورد ما را الها قادرا پروردگارا کریما منعما آمرزگارا چه باشد پادشاه پادشاهان اگر رحمت کنی مشتی گدا را خداوندا تو ایمان و شهادت عطا دادی به فضل خویش ما را وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر باز نستانی عطا را از احسان خداوندی عجب نیست اگر خط درکشی جرم و خطا را خداوندا بدان تشریف عزت که دادی انبیا و اولیا را بدان مردان میدان عبادت که بشکستند شیطان و هوا را به حق پارسایان کز در خویش نیندازی من ناپارسا را مسلمانان ز صدق

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت فنی مهندسی شایان توسعه البرز