محل تبلیغات شما
دانی که چه سودا و سرست ایشان را گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست که به شمشیر میسر نشود سلطان را طلب منصب فانی نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را چشم همت نه به دنیا که به عقبی

غزل ۳: ای که انکار کنی عالم درویشان را

غزل ۲: ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

غزل ۱: ثنا و حمد بی‌پایان خدا را

کند ,اندیشه ,زجر ,وین ,حسرت ,طوفان ,که به ,اندیشه کند ,به حسرت ,که تشویش ,قیامت باشد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر 98-99